برچسب نمیزنم به نوشتهها. قرار ندارم که در سرچ گوگل شناخته شده شوم. آمار وبلاگهای به روز شده را چک نمیکنم که شاید بشود از توش دو تا وبلاگ به درد بخور پیدا کرد و دایره دوستیها را زیاد کرد. حتی اگر بخواهید میتوانم نظر گذاری را فعال کنم که هر کسی هر چیزی نوشت، درجا قابل خواندن برای همه باشد. آمار بازدیدهای وبلاگم وقتی به 60 نفر میرسد رکورد زده است... پنهانش نمیکنم که فکر کنید بیشتر است. در خجالت همین بیست یا سی نفر هم هستم گاهی؛ که اینهایی که نوشته ام قابل وقت شما را دارد؟
مدتها قبل مینوشتم. بدون هیچ نظری. گمان نمیکنم حالا که تعداد دوستانم از تعداد انگشتهای دستم زیادتر شده است، اصلم در نوشتن فرق کرده باشد. انگار وظیفه ام باشد، مینویسم! به همین جدیت. به همین قاطعی. انگار بخشی از رسالت اجتماعی ام باشد که از آنچه هستم بنویسم. برای چه کسی؟ برای خودم. برای خودم؟ فکر میکنم. مینویسم تا از خودم دفاع کرده باشم. نوشتن را نیز دوست دارم.
برای دوستی چیزی نوشته ام. برای سالروز تولدش. عکس دستهای گل است و کیک ساده که رویش سه تا شمع دارد از اینهایی که شام غریبان بچهها میگیرند دستشان. سفید و ساده. متن طولانی نیست اما حدود 10 نفر از دوستان تولدم را تبریک گفته اند. حتی تا ته متن نخوانده اند که بعد از نظر نهمین نفر پانوشت کرده ام "تولدت هزاران بار مبارک" تا سوءتفاهمات برطرف شود. محکوم شده ام به اینکه بلد نیستم چطور بنویسم و قلم ام خسته کننده است. از خودم دفاع کرده ام. دارم یاد میگیرم که از خودم دفاع کنم اما الان آنقدر خسته ام که تا اینها را اینجا ننویسم، آه از قلبم پاک نمیشود. محکوم شده ام که آدم سطحیای هستم. در مقابل این معنا دفاعی ندارم. قدم تان بر سر چشمهای شلوغی است چه بخواهید به حق ارشادش کنید و چه چیزی باشد در میانه که دلهایمان را به هم وصل کند. که دل جنسیت ندارد. ندارد دیگر؟! ندارد!