یک ترانهی یونانی گوش میکنم. ترجمه اش را میدانم. بی ترجمه هم برای اینکه چیزهایی را از گوشه و کنار ذهنت بیرون بکشد کافی ست. دلم میخواهد یک داستان شرقی بخوانم. داستانی با همهی زیباییهای شرقی. زیبایی شرقی، تن تراش خورده و باریک ندارد، لوندی نمیکند، لباسهای تنش اندک نیست، همه چیز را عریان نمیکند، زیبایی شرقی پیچیده در لایههای حریر لاجوردی است، محجوب است، بین کلماتی است که واضح نیستند، رختخواب از همان اول قصه ولو نیست، دست و پای عاشق و معشوق همان چند صفحهی اول از بین هم بیرون کشیده نمیشود تا بروند و آبی بر سر و تن در هم پیچیده شان بزنند. عشق چشمهای دریده ندارد، نگاهها خیلی کوتاه است، اشاره است، نگفتنهاست.
یاد کسی افتادم که برای اولین بار وارد مکانی عجیب شده بود. هیچ چیز دستگیرش نشده بود. در را نشانم داد، گفت: "آن طرف انگار لبهی استخر است، یکهو پایم لیز خورد و در چیزی افتادم که آب نبود. سنگین بود و غلیظ و من در چیزی غوطه ور شدم که نمیدانستم چیست." کسی که این مثال را زد اگر اهل کتاب و نوشتن نبود میتوانست چنین وصفی را بیابد اصلا؟ که درست باشد، که درست بود، در عالمیافتاده که آب نبود، هوا نبود، غلیظ و سنگین بود، تمام حرکاتت را کند میکرد، همه صحنهها را شفاف و آهسته و تا ابد ماندنی میکرد. اما این فقط یکبار است، وقتی برای نخستین بار میافتی. و ماجرای دیگری است، داشتم اصلا از قصههای شرقی میگفنم. قصههای زمینی، از آدمیکه دو پایش روی همین خاک سفت است. شرق خانهی اسرار است، به خاطر نگفتنها و نه به خاطر گفتنها. سِر که گفتنی نیست. سرزمین آدمهای رازآلود دیدنی نیست، شنیدنی نیست، چیزی دستگیرت نمیشود، بیهود بار سفر بستن و رفتن است، فقط حسی مبهم به تو دست میدهد. نشدنها، شرق را رمزآلود کرده است شاید. نمیشود بگویم...
"نمیشود بگویمها" یعنی رازهای سر به مُهر، یعنی قصههای تعریف نکردنی، خاطراتی که دور تا دورش را هزار بار که بچرخی چیزی پیدا نمیکنی برای توصیف، وقتی فقط اشاراتی بوده است، سر خم کردنی بوده است، چشم گرداندنی، گامیآهسته کردن، شانهای چرخاندن، کلمهای را بلندتر گفتن، پردهای را کشیدن، لب از لب نگشودن بوده است، فقط همینها بوده است.
"چادر حریر گلدار را میکشم روی صورتم. این نماز را برای خدا نمیخوانم، هم او میداند و هم من که برای تماشای چهرهی ناواضح توست. در تاریکی اتاقی که پردهای به جای در، جلوی آن آویزان است مینشینم. گرهی پرده را پیش از آن باز کرده ام تا بیوفتد...که از بیرون کسی نبیند من درست روبروی تو نشسته ام... روی صورتم را هم میاندازم، برای اینکه اگر کسی وارد شد نبیند تو را تماشا میکنم. این سِری بود که باید پنهان میماند... نشستهای همان مقابل، با چشمهانی که عین دو چراغ شفاف است، حالا که به اشک نشسته دو نگین است که در کاسهای عتیق و پر آب افتاده اند... گریه کن و حرف بزن، من این طرف نشسته ام و تماشایت میکنم، ذکرها را میگویم که اگر کسی از کنارم گذشت به سکوتم شک نکند، من این نماز را برای تماشای تو خواندم و معلوم نیست نماز دیگری دوباره دست بدهد... برای دیدن تو از پشت این پردههای تو در تو... "